عنوان: جایگاه فلسفه در میان علوم زیر نظر استاد دکتر حسینی شاهرودی پژوهشگر: تکتم نوریان فرد دیماه 87 مقدمه: فلسفه در تعبیرات دانشمندان و غیر آن ها در معانی مختلفی استعمال می شود که بعضی از آنها درست و برخی نادرست است. از جمله تعاریفی که برای فلسفه در حکمت متعالیه ذکر کرده اند این است که: «الفلسفه استکمال النفس الانسانیه بمعرفه حقایق الموجودات علی ماهی علیها و الحکم بوجودها تحقیقا بالبراهین لا اخذا بالظن و التقلید، بقدر الوسع الانسانی» «فلسفه عبارت است از استعمال نفس انسانی با شناخت حقلیق موجودات آن چنان که هستند؛ یعنی تصور صحیح اشیا و تصدیق به وجود حقایقی که درست شده اند و تحقیقی بودن تصدیق و تقلیدی نبودن آن و قطعی بودن تصدیق و ظنی نبودن آن و محدود بودن شناخت به اندازه ی توان بشری». این تعریف، تعریف مشهوری است ولی به طور کلی فلسفه را می توان به هستی شناسی قطعی تعریف کرد؛ زیرا هستی شناسی مشتمل بر شناخت تصوری و تصدیق برهانی بر وجود اشیا است. همان گونه که می دانیم برخی از ادراکات ما خطا بوده و با واقعیت خارجی تطبیق نمی کند. وجود خطا و اشتباه در ادراکات موجب می شود انسان حقیقت جو و واقع طلب در پی جستن راهی برای تصحیح خطاهای خود و باز شناسی موجود واقعی از موجود غیر واقعی برآید و این نیاز او را به بحث و کاوش درباره اشیای واقعیت دار سوق می دهد تا بوسیله ی خواص و ویژگی هایی که در موجودات و امور واقعیت دار می یابد(البته خواص و احکامی که مربوط به اصل وجود و واقعیت آنها می شود) اشیایی را که واقعاً وجود دارند از امور خیالی و پنداری جدا سازد. حاصل آن که چون شناخت های ما همیشه صحیح و مطابق با واقع نیست به علمی نیازمند هستیم که ادراک واقعی را از ادراک غیر واقعی تمیز دهد، و حقیقت را از وهم و پندار جدا سازد و این دانش باید مبتنی بر برهان باشد تا افاده ی جزم و یقین کند و احتمال هیچ گونه خطایی در آن راه نداشته باشد، و گرنه به همان نقطه ی آغازین خواهیم رسید. از طرفی غالب مردم حتی تحصیل کردگان متأسفانه این کلمه را نادانسته، غلط ترجمه می کنند و هر کس سفسطه می کند می گویند فلسفه می بافد و چون متأسفانه بویی از فلسفه نبرده اند آن را با پرگویی و مغلطه اشتباه می کنند در صورتی که با قوانین فلسفی به خوبی می توان غلط های فکری یا روانی شخص سفسطه باف را فوراً آشکار کرد تا جایی برای مغلطه بازی باقی نماند. هدف از بحث(بحث جایگاه فلسفه در میان علوم) این است که هر چه بیشتر به بررسی فلسفه بپردازیم و بتوانیم با قدرت و منزلت آن در میان علوم آشنا شویم. در محافل اسلامی معتبر، عموماً نخستین کسی را که به عنوان فیلسوف در جهان اسلامی یا ایران اسلامی شناخته شده، مردی ایرانی می دانند بنام ایرانشهری که کوشی تا فلسفه را به مشرق زمین منتقل کند، یعنی به همان جا که بسیاری از فیلسوفان پس از وی، از فارابی تا سهروردی، زادگاه اصلی فلسفه می دانستند. فلسفه مشائی، که تنها یکی از چند مکتب موجود در شرق است که در مغرب زمین خوب شناخته شده و غالباً آن را با فلسفه اسلامی یکی شمرده اند، توسط ابویوسف یعقوب کندی تأسیس شد که عموماً وی را به لقب (فیلسوف العرب) می شناسند. بعد از کندی مشرب های مختلف فلسفی آغاز شد که حکمت متعالیه با ظهور ملاصدرا کاملترین آن هاست. در زمینه سابقه استناد به آثار پیشین «پرایس» دراثر آموزنده خود با عنوان «علم کوچک علم بزرگ» که شامل مقالاتی درباره فلسفه و تاریخ نگاری و جنبه های اجتماعی است اشاره کرده است. فلسفه چیست؟ کلمه فلسفه از کلمه مرکب«فیلسوف» گرفته شده که عبارت است از «فیلو» یعنی دوستدار و «سوف» به معنای حکمت. این علم را در اسلام حکمت می گویند و فیلسوف را حکیم می نامند. در تعابیر مادی آمده است که فلسفه در جا می زند وپیش نمی رود ولی علم پیش می رود. پس باید دید علم چیست و فلسفه کدام است و این حرف تا چه اندازه صحیح است. علم در اصلاح شرق، مطلق دانستن است و لذا علما و حکمای مشرق زمین را یک نوع علم می دانند، چنان که، فیلسوف سبزواری می گوید:«الحکمه افضل علم بافضل معلوم» اما در اصلاح غربی ها علم در برابر فلسفه است. پس علم به اصطلاح شرق معنای وسیعی دارد که فلسفه را در بر می گیرد و به اصطلاح غرب معنای محدودتری دارد. قسمت اخیر بهتر است و اصطلاح غرب دقیق تر است. توضیح: هر حقیقتی در جهان هستی از دو قسمت ترکیب شده است: 1- قسمت ویژگی های خاص خودش؛ 2- قسمت مشترک آن با حقایق دیگر که همان هستی باشد. فلسفه از هستی(وجود) که مشترک همه حقایق است، صحبت می کند و علم از ویژگی های هر حقیقت بحث می کند. بنابراین، علم، افراد بسیاری دارد و علوم بی شمارند و فلسفه یکی از بیش تر نمی باشد که همان است که از هستی موجودات سخن می گوید. علم روز به روز بر اقسامش اضافه می شود، ولی فلسفه تکامل پیدا می کند؛ زیرا که هستی جز یک امر نیست و فرقی نمی کند و این معرفت بدان است که بیشتر می شود. پس موضوع فلسفه «هستی» است و فلسفه یکی است، خواه فلسفه مادی باشد و خواه غیر مادی . نیاز انسان به فلسفه: نیاز انسان به فلسفه را به دو گونه می توان بیان کرد: 1- حقیقت جویی و حقیقت طلبی، نیاز فطری انسان است. انسان در رویارویی با حوادث و اشیاء جهان همواره جوشش سؤالات مختلفی را درباره ی آن ها احساس می کند؛ او برای پاسخگویی با این ناگزیر از شناخت جهان است و شناخت خطوط کلی جهان هستی چیزی جزء فلسفه نیست. البته آشنایی با خطوط جزیی جهان خارج در پرتو علم جزیی مانند دانش های تجربی تأمین می شود لیکن پی بردن به رئوس مسائلی مانند معرفت اصل واقعیت و جریان علیت و معلولیت و نظایرآن در گرو فلاسفه است. 2- انسانی موجودی جدای از جهان آفرینش نیست، چه این که جهان نیز جدای از او نیست. آدمی در ارتباط با اشیاء جهان دارد این حقیقت را در می یابد که همه اشیاء نسبت به او یکسان سودمندد و یا زیانبار نیستند، از این رو برای بهره وری و استفاده صحیح از اشیاء، چاره ای جز شناخت جهان وجود ندارد. از طرف دیگر این حقیقت نیز آشکار است که هر چند وجود برخی از حقایق بین است، لیکن بود و نبود تمامی حقایق، بدیهی و اولی نمی باشد؛ زیرا بسیار اتفاق می افتد که در موردد حقیقتی واحد، افراد مختلف و یا یک فرد در زمان های متفاوت، نظر های مختلفی اراده می دهند. بنابراین آدمی نیازمند به یک فن و صناعتی است که با آن بتواند جهان آفرینش پرا شناسایی نموده و هستی و نیستی و اشیاء را با ان بسنجد. نیاز با این فن آن گاه آشکارتر می شود که دانسته شود، موجودات جهان همگی محسوس نیستند، بلکه بسیاری از آنها مربوط به جهان غیب می باشد و از طریق احساس ادراک نمی شوند، زیرا اگر حقایق هستی همگی محسوس بودند با ابزار حسی امکان شناخت مستقیم همه ی اشیاء وجود می داشت و نیازی به فلسفه که با مسائل عمیق تجدیدی تأمین می شود نبود، لیکن با غیر محسوس بودن بخشی از جهان برای شناخت مسائلی از قبیل تجرد نفس انسانی، وحی و رسالت انبیاء و یا مبدأ و معاد و تبیین آغاز و انجام جهان، نیاز به فنی که بتواند واقعیت آنها را تبیین نماید، ظاهر و آشکار است. این فن که ترازوی سنجش جهان شناسی است، همان فلسفه است. انسان متفکر با استعانت از این فن، هم آنچه را هست و یا نیست می شناسد و هم به منبع آن چه باید ایجاد و یا معدوم کند پی برد؛ زیرا ضرورت وحی و شریعت از مسائل حکمت نظری است که با جهان بینی الهی تعلیل می شود و از آن پس ره آورد وحی به عنوان امر و نهی و وعد و کلید و پاداش و کیفر در حکمت عملی محور بحث واقع شده و با عقل عملی به مرحله ی امتثال ظهور می کند . روایتی است که می گوید: ابتدا بشر را مخیر کردند، تا میان عقل و دین و حیا یکی را انتخاب کند؛ بشر عقل را انتخاب کرد، آن دو دیگر دین و حیا و به دنبال او به سوی بشر آمدند. با توجه به مطالبی که ذکر شد به این پی می بریم که فلسفه علمی است که بشر به فراگیری آن و در واقع مادر علوم است . جایگاه فلسفه: فلسفه از همه علوم شریف تر و از همه آنها برتر است. شرف به دو معنا استعمال می شود، اول شرف وجودی است و دوم شرف ارزشی. شرافت وجودی به شدت و قوت وجودی است و شرافت ارزشی به جنبه ی اخلاقی که ناشی از کارکرد و فضیلت عملی است، بازگشت می نماید. فلسفه و علم از آن جهت که در نحوه ی وجود خود همتای وجود وعلوم است، با قوت معلوم شدت داشته و در نتیجه شرافت وجودی پیدا می نماید و علاوه بر این چون حکمت متعالیه منشأ اصلاح فردی و اجتماعی انسان است، از نظر ارزشی نیز شریف ترین ارزش هاست. صدر المتألهین(رحمه الله) برخی از دلایل شرافت حکمت را همراه با بعضی از شواهد نقل کرده است. از جمله دلایلی که برای شرافت حکمت ذکر شده است: استناد پیدایش نظام احسن به آن است. توضیح مطلب این است که اصل نظام آفرینش و احسن بودن آن، گرچه بر محور وجود حق تعالی استوار است لیکن تعلیل برهانی اصل صدور و نیز نظام احسن واتقن بودن آن دائر مدار حکمت اوست؛ یعنی حکمت خداوند است که علت اصلی هستی جهان و احسن بودن نظام در نتیجه دلیل بر آن نمی باشد. خلاصه آن که برای اشرفیت فلسفه و حکمت می توان چنین گفت که نه تنها احسن بودن نظام آفرینش که مربوط به کان ناقصه آن است بلکه اصل آفرینش عالم، یعنی کان تامه ی آن منوط به حکمت خداوند است؛ اگر چه وجود خداوند منشأ ایجاد ممکنات است لیکن خداوند هر چیزی را بر اساس حکمت که همان علم شایستگی آن چیز برای پذیرش فیض هستی و گزینش آن برای جای معین باشد می آفریند و بدون این معرفت هرگز چیزی شایسته بهره وری از فیض نخواهد شد. اصل وجود، مبدأ تمامی خیر است چه این که عدم، منشأ انتزاع شرور می باشد؛ بنابراین حکمت که سبب و واسطه ی اعطاء وجود به ممکنات است، از همه ی آن ها اشرف و برتر است زیرا سبب خیر، اولی به خیر بودن است. برتری حکمت، حقیقتی است که قرآن کریم به لسان رمز از آن خبر داده و می فرماید:«و من یوت الحکمه فقداوتی خیرا کثیرا» . یعنی هر کس از حکمت برخوردار گردد، خیر کثیری به او داده شده است. خداوندی که تمام دنیا را قلیل دانسته و می فرماید:«الدنیا قلیل» . یعنی بگو که متاع دنیا اندک و کم است، حکمت را آن گاه که به خود انسان بخشیده شود کثیر می خواند و این در حالی است که علم و حکمت آدمی را در قیاس با حکمت خود، اندک و ناچیز می خواند و می فرماید:«و ما اوتیتم من العلم الا قلیلاً» . یعنی شما از علم داده نشده اید مگر اندک. پس حکمت و دانش آدمی گرچه نسبت به علم الهی اندک است ولیکن در حد ذات خود و نسبت به ان چه در آفرینش است خیری کثیر و عظیم است. به دلیل همن عظمت و ارزش برتر حکمت است که خداوند سبحان در مواضعی فراوان از قرآن، که نشأت گرفته از حکمت بیکران اوست، علاوه بر آن که ذات خود را به وصف حکمت ستوده است، انبیا و اولیا خود را نیز به این وصف کرامت بخشیده و از آن ها با عنوان حکمای ربانی که آگاه بقه حقایق هویات هستند، یاد نموده8 است و با سیاق احسان و لسان امتنان، اعطای این نعمت غطمی را به یاد آن ها آورده استو فرموده است:«و اذ اخذ الله میثاق النبیین لما اتیتکم من کتاب و حکمه» .یعنی به یاد آورید آن میثاق را که خداوند به هنگام اعطای کتاب و حکمت از انبیا گرفت. خداوند سبحان از اعطای حکمت به لقمان نیز یاد کرده است و می فرماید:«و لقد آتینا لقمان الحکمه» .یعنی ما به لقمان حکمت را عطا کردیم. مراد از حکمت در این عبارت ها ی قرآنی یقیناً چیزی جز همان معنای مذکور درباره ی حکمت نیست. شاهد مطلب نیز این است که چون به وصایای لقمان مراجعه کنیم، در انها یا سخن از توحید می بینیم که مربوط به حکمت نظری است و یا سخن از گریز از ظلم و امثال آن که مربوط به حکمت عملی می باشد. آیه ذیل نمونه ای گویا از این عبارادعاست: «یا نبی لا تشرک ان اشرک لظلم عظیم» . یعنی ای فرزند من به خداوند سبحان شرک نورز، بدرستی که شرک ظلمی بزرگ است. برقراری هماهنگی و الفت بین مسائل حکمت عملی و نظری از مختصات آیات قرآنی است ، زیرا قرآن کتابی مختص به یک فن خاص نیست بلکه کتاب نور و هدایت است. قرآن کتابی است که جامه ی حکمت نظری و عملی را همراه با یکدیگر بر پیکر جامعه انسانی می پوشاند. دلیل دیگر بر اشرف بودن حکمت این است که عنوان حکیم از اسماء ذاتی خداوند و حکمت و صف کمال برای اولیا و انبیا اوست و چیزی در شرافت هستی همتای ذات خداوند نیست و در میان مخلوقات نیز وجودی شریف تر از انبیا و اولیا الهی یافت نمی شود. اشرف بودن فلسفه به دلیل این که در آن از اسماء و صفات ذاتی باری و مبادی ؟ هستی بحث می شود اثبات می گردد، زیرا رتبت و ارزش هر علم به رتبت و ارزش معلوم آن است و در میان موجودات، برتر از ذات باری و مبادی عالی ی هستی چیزی وجود ندارد. بنابراین در شرایط گوناگون اجتماعی و نسبت به افراد مختلف گاه به صورت واجب عینی و گاه به صورت واجب کفایی لازم و ضروری است که افرادی، برای حفظ خود از خطر گمراهی و برای مصونیت بخشیدن اجتماع از آسیب های کفر و الحاد به این فن شریف مشغول شدند. فلسفه تاکنون چه خدمتی به دنیا کرده است؟ ما هرگونه تحقق و پیدا آمدن هر علمی را باید مرهون تحقیقات فلسفی بدانیم زیرا بدون این سلسله تحقیقات فلسفی اصولاً به ارزش هیچ واقف نمی شویم. هر کجا بشراز بحث و تحقیقات فلسفی عاجز ماند به تجربه و عمل می پردازد و از این راه نتایج کار خویش را تحویل فکر می دهد تا او را برای نتیجه گیری کمک بیش تری بکند. چنان که علوم فیزیکی و شیمیایی به همین طریق بوجود آمده است و بعکس هر کجا موضوع مورد مطالعه امکان مشاهده و تجربه را نداشته، برای بشر فقط امکان تفکر و فلسفه گویی باقی می ماند. بطور خلاصه رابطه ی بین فلسفه با تمام علوم حتی صنعت و هنر و هرگونه پیشرفتی بقدری زیاد است که هر کجا فلسفه وجود نداشته باشد، محال است در آن جا صنعت و هنر و حتی سیاست هم وجود پیدا کند. فلسفه غرض نهایی از هر چیز را بدست بشر می دهد. حدود و ثغور آن را تعیین می کند، آن وقت متخصصان فن با همان ملاک به عمل و کار می پردازند تا مرتکب اشتباه نشوند. حال به عنوان نمونه به بررسی اثر فلسفه روی هنر می پردازیم. اثر فلسفه روی هنر: منظور از هنر بطور خلاصه این است که آن چه را به خوبی به لفظ در نمی آید و از دیده های ظاهر بین پنهان است و مجسم نماید. ممکن نیست انسان هنرمند شود بدون اینکه بداند اصولاً هنر چیست و منظور از آن کدام است و ممکن نیست هنر را تشخیص دهد و واقعیات آن لذت ببرد بدون اینکه آن اصول را شناخته باشد. این فلسفه است که این نکات را به مردم می آموزد و هنر را به طور کلی رواج می دهد و هنرمند و هنر پرور هر دو را به هدف خود می رساند. در میان قومی که افکاری وجود نداشته باشد، محال است هنری هم بوجود آید. آن فلسفه است که می تواند افکاری بسازد، افکاری را بپروراند، قومی را رهبری کند و یا افرادی را از خطاها رهایی بخشد. بدون بودن فکر فلسفی همگی راه خطا می روند. فکر فلسفی همان داشتن افکار منطقی علت و معلول است که به ترتیب صاحبان هدف را هدایت کند تا آن ها را به آمال خود برساند. بدون داشتن این سلسله مراحل فوق اگر کسی به نتیجه ای برسد، امر کاملاً اتفاقی است. در جامعه ای که فلسفه وجود نداشته باشد، محال است اخلاقی هم بوجود آید و آن اعتماد واقعی بین مردم بوقوع بپیوندد. زیرا بدون فکر فلسفی اشخاص و جامعه دائماً در تزلزل و مفاهیم اخلاقی هیچ کدام جای ثابتی پیدا نمی کنند. در صورتی که با افکار فلسفی آشنا باشد باطناً بر اصول اخلاقی معتقد می گردد. افکار فلسفی مردم را مستدل و منظم بار می آورد و آنها را در تمام امور ثابت قدم و با ایمان و پابر جا می سازد. در اهمیت فلسفه همین بس که افلاطون گفت:«یا دولت ها باید فلسفه بدانند و یا آن که فلسفه دولت ها را تشکیل بدهند» تا حل و فصل تمام امور را با قوانین فکر بسنجند و اشتباهی مرتکب نشوند و مردم را هم از هر دسته و طبقه ای که هستند در راه خود رهبری شایسته ای نمایند که به نتایج کار خویش تشویق گردد و دنیا در مسیر دل و عقل در گردش آید. ارتباط فلسفه با علوم دیگر: شکی نیست در این که هر علم، برخی از اصول و مبادی خود را بدان طریق که در مناطق مبدهن شده است، بعنوان اصول موضوعه از دیگر علوم اخذ می کند. لیکن در این داد و ستد متقابل، فلسفه به معنای احض آن، نقشی تعیین کننده برای دیگر علوم دارد؛ زیرا در آن از احکام عامه ی هستی بحث می شود و دیگر علوم از آن جهت که درباره ی تعینی از تعینات و یا نمرتبه ای از مراتب وجود بحث می کنند تابع احکام کلی می باشد که در فلسفه برای اصل هستی اثبات می شود. چه این که هر علم، از علوم جزیی در اثبات اصل هستی موضوع خود نیز محتاج فلسفه است. درباره ارتباط فلسفه با سایر علوم نظرات دیگری نیز ابراز می شود. در نظریه اول، فلسفه بعنوان یک علم مستقل دارا ی موضوع و مسائل مختص بوده و علاوه بر این از نقشی بنیادین نسبت به سایر علوم برخوردار است. از جمله نظرات دیگری که در این مورد ابراز شده این است که علوم گوناگون محصول تجزیه ی فلسفه اند؛ به این بیان که فلسفه در آغاز دارای موضوع مشخص نبوده و تمامی حوزه های علومی را که اینک بعنوان علوم مشخص درآمده اند فرا می گرفته است لیکن به مرور که علوم گوناگون شکل گرفته اند از حوزه ی موضوعات و مسائل فلسفی کاسته شده است.اولین علومی که از فلسفه جدا شده اند، علوم طبیعی هستند و آخرین علومی که تاکنون شکل علمی خود را بصورت مستقل بازیافته اند، علوم انسانی و اجتماعی هستند. بدین ترتیب فلسفه اینک مشتمل بر مسائل باقیمانده ای است که در صورت ادامه ی روال گذشته از دامنه ی آن ها دائماً خواهد شد. بطلان این نظر با توجه به آنچه درباره ی معنای فلسفه و اطلاعت دوگانه و بخش های متنوع آن گفته شد آشکار است، زیرا منظور از فلسفه در این گفتاریا معنای اعم و یا معنای اخص آن می باشد. اگر مردا معنای اعم فلسفه باشد در این صورت فلسفه که همان طریقه ی شناخت واقعیات است هرگز تجزیه نشده و هیچ گاه تفکیک نمی گردد، بلکه همواره جامع همه ی آن هاست. فلسفه در این معنا هرگز علمی واحد درمقابل سایر علوم نیست تا ادعا شود که به مروز از محدوده ی مسائل آن کاسته می شود و اگر مراد معنای اخص فلسفه است، در این صورت فلسفه از آغاز دارای موضوع و محمولات مشخصی بوده است و هرگز داعیه ی شمول نسبت به مسائل جمیع علوم را نداشته است. این اشتباه مشهور درباره ی رابطه ی علم و فلسفه که دامنه ی شهرت آن نشانه ی گسترش غفلت یا تسامح نسبت به اولیا مسائل فلسفی در میان متفلسفانی می باشد که داعیه ی دفاع از دانش را دارند، ناشی از مغالطه ی لفظی است که در اثر خلط میان برخی از اصطلاحاتی که براساس دو مشدب فکری مختلف شکل گرفته اند، ایجاد شده است. سومین نظری که در مورد رابطه ی فلسفه و علم وجود دارد تبعیت از علم است، این نظر مورد توجه برخی از حس گرایان است. حس گرایان پس از آن که تمام دانش هایی را که با شیوه تعقلی، مفاهیم اولی یا تجربی و یا حسی را سازمان می دهند، تحت عنوان فلسفه، ذهنی و غیرعلمی خواندند، برخی ازمسائل و قضایایی را یافته که با داوری پیرامون اصل هستی اشیاء با قضایای علوم جزئی امتیاز دارد. گروهی از حس گرایان این گونه از قضایا را که بررسی صحت وسقم آن ها مربوط به علوم جزئی نمی باشد تحت عنوان فلسفه گردآورند و آن گاه نبرای این که میان دانش فلسفی خود که مدعی استنباط آن به شیوه ی حسی و تجربی هستند با دانش فلسفی کسانی که از طریق کاوش های عقلی به قضا درباره ی احکام هستی می پردازد امتیازی قائل شوند، از فلسفه ی خود با عنوان فلسفه ی علمی یاد کردند. از آن جا که حس گرایی بطور مستقیم یا غیرمستقیم به مادی گرایی ختم می شود، پیروان فلسفه ی علمی براساس نحوه ی نگرش به جهان هستی، فلسفه را به فلسفه ی الهی و مادی و فلسفه ی مادی را نیز بر اساس آن که تحولات اشیاء طبیعت را با عوامل بیرونی و یا درونی تحلیل نماید، به ماتریالیسم مکانیک و ماتریالیسیم دینامیک تقسیم نمودند. آن ها مدعی شدند که ماتریالیسم دنیامدی، تنها فلسفه ای است که خصیصه ی علمی بودن خود را بطور کامل حفظ نموده است. دلیلی که بر این مطلب اقامه می کنند این است که فلسفه ی علمی، زیر مجموعه ی علوم جزئی است؛ یعنی حاصل گردآوری قوانین مشترکی است که از طریق علوم گوناگون بدست م یآید. هم چنان که ملاحظه می شود از این دیدگاه، نسبت فلسفه ی علمی با سایر علوم، همانند نسبت فلسفه ی الهی با سایر علوم نمی باشد. زیرا نسبت فلسفه ی الهی به سایر علوم، از دیدگاه معتقدین به آن، نسبت اصل به فرع است و از دیدگاه حس گرایان، نسبتی رویاروی و درگیر است. ولیکن نسبت فلسفه ی علمی به علوم، از دیدگاه معتقدین به آن نسبت فرع به اصل است. اشکالی که بر این نظر وارد است این است که فلسفه ی علمی نباید هرگز مشتمل بر قضیه ای مستقل و مسأله ای نوین نسبت به مسائل و قضایای سایر علوم باشد، زیرا در هیچ زیرمجموعه ای نمی توان عنصری را یافت که در مجموعه های اصلی وجود نداشته باشد و این در حالی است که در فلسفه ی علمی نیز مسائل و قضایایی را می بینیم که نه تنها مسأله و قضیه ی برای تمامی علوم نیستند، بلکه هیچ صلاحیت بحث پیرامون آن ها را ندارد. برای رهایی از این اشکال هیچ مضری نیست جز این که فلسفه ی علمی نیز به دلیل که به بیان احکام کلی هستی می پردازد بعنوان دیدگاهی خاص در مسائل فسلفه ی به معنای اَخَصّ مطرح شود ودر این صورت، این دیدگاه که حاصل اعمال روش حسی در مسائل فلسفی است جایگزین فلسفه ی کلی خواهد شد و در نتیجه نسبت به آن سایر علوم، نسبت فلسفه ی کلی با علوم جزئی که همان نسبت اصل به فرع است خواهد بود،لیکن چون روش آن حسی است توان تبیین خطوط کلی هستی را ندارد. نیازمندی همه ی علوم به فلسفه: گستره و شمول فلسفه از هر علم دیگری بیشتر است، زیرا موضوع آن که (موجود) است عام ترین موضوعات بوده و همه چیز را شامل می شود و به همین دلیل همه ی علوم در اثبات وجود و تحقق موضوعشان نیاز به فلسفه دارند و به عبارت دیگر، اصل وجود وتحقق موضوعات علوم گوناگون در فلسفه به اثبات می رسد. ولی فلسفه در اثبات وجود وتحقق موضوع خود به هیچ علمی نیازمند نیست، چرا که موضوع آن «موجود عام» است که هم تصورش بدیهی است و هم تصدیقش بدیهی است. زیرا تحقق و واقعیت همان موضوع فلسفه است. پس وقتی می گوییم: موضوع فلسفه واقعیت دارد، در واقع ؟ را بر خودش حمل کرده ایم وگفته ایم که واقعیت، واقعیت دارد؛ و چنان که می دانیم حمل شی بر خودش بدیهی است. غایت فلسفه: چون موضوع فلسفه از همه ی علوم و دانش های دیگر عام تر است به گونه ای که چیزی را نمی توان یافت که از موضوع فلسفه و محمولات آن، که در واقع به همان موضوعش باز می گردند،بیرون باشد، لذا نمی توان چیزی خارج از آن را تصور نمود که غایت فلسفه باشد وفلسفه برای دست یابی به آن فراگرفته شود. بنابراین فراگیری فلسفه و آگاهی از مسائل آن مطلوب بالذات است، نه آن که برای دست یابی به امر دیگری مطلوب باشد، همچون علوم و دانش های آلی چون منطق، اصول، حساب و هندسه که ابزار و وسیله ای درخدمت علوم دیگر هستند به گونه ای که غرض اصلی از فراگیری آن ها، آمادگی برای فراگیری علوم دیگر می باشد. البته ثمرات و فوائدی هست که برفلسفه مترتب می شود مانند: تمییز حقایق از وهمیات و اثبات موضوعات علوم مختلف، و نیز اثبات دیگر قضایائی که جزء مبادی تصدیقی آن علوم محسوب می شوند و امور فراوان دیگر.ا ما چنین نیست که فلسفه آلت و ابزاری برای یک علم دیگر باشد بلکه خود مطلوب بالذات است. فایده ی فلسفه: بحث در مورد این مسأله مخصوصاً از این نظر لازم است که بسیاری از اشخاص چه به واسطه ی نفوذ و تأثیر علم و چه از نظر امور و مسائل عملی شک دارند که فلسفه غیر از توضیح واضحات بی فایده و تمایزات وموشکافی های غیرلازم واحتیاج درباره ی اموری که علم به آن ها محال است چیزی دیگری باشد. چنین رأیی ظاهراً از یک جهت بواسطه ی مفهوم غلطی است که از غایات کلی زندگی دارند و از جهت دیگر به سبب این است که نمی دانند غایت و فرض خاص و حقیقی فلسفه چیست. لیکن برای تعیین قدر و ارزش فلسفه باید ابتدا ذهن خود را از تصدیقات قبلی اشخاصی که فقط احتیاجات مادی را می شناسند و بدان ارج می نهند، و از لزوم غذای روحی غافل هستند بالکل فارغ می داریم. فایده ی فلسفه منحصراً از لحاظ غایات و اغراض روحی است و فقط کسانی که نسبت به این غایات و اغراض علاقه و اعتنا دارند می توانند قبول کنند که تحصیل حکمت اتلاف وقت نیست. غایت بدوی فلسفه مانند سایر مباحث تحقیقی،حصول علم است وعلمی که منظور آن قرار می گیرد علمی است که به معلوم نظم و وحدت می بخشد. اما نمی توان گفت که فلسفه از مساعی خویش دریافتن جواب به مسائلی که طرح کرده توفیق زیادی یافته است. پس در حقیقت عدم قطعیت و یقین در فلسفه بیش تر ظاهری است تا حقیقی. زیرا هر مسئله که پاسخ قطعی یافته جزو علوم دقیقه قرار گرفته و آن تتمه که راه حل آن هنوز پیدا نشده، تحت عنوان فلسفه باقی مانده است. لیکن این نکته بیان جزئی از حقیقت درباره ی عدم قطعیت فلسفه است. فلسفه وظیفه دارد شوق و علاقه ی انسان را به تفکر نظری درباره ی عالم زنده نگاه دارد چه اگر ذهن او صرفاً متوجه علم محصل قطعی باشد این شوق و علاقه از میان خواهد رفت. کسی که ذوق فلسفی ندارد زندگی را محبوس درحصاری از تعصبات و تصدیقات قبلی حاصل از استعمال شعور عادی و فطرت سلیم و از عقاید و عادات رایج در عصر و دوره خود ومیان قوم و ملت خویش و ازمسلماتی که در ذهن او بدون رضایت عقل قاصد رشد کرده و راسخ گردیده بسر می برد اما همین که به تفکر فلسفی پرداختیم عادی ترین امور مأنوس روزمره ی زندگی تبدیل به مسائلی می گردد که پاسخ آن ها بسیار ناقص و ناتمام است. فلسفه طرق ممکنه متعدده ای را القا می نماید که فکر ما را توسعه داده و آن را از قید وسطه ی عادت جبر رهایی می بخشد و حس اعجاب ما را به وسیله ی ارائه ی جنبه نامأنوس اشیا و امورمأنوس، زنده باقی نگه می دارد. گذشته از فایده ی فلسفه از لحاظ ارائه ی امکانات پیش بینی نشده ارزش عمده ی آن شاید در عظمت اموری باشد که مورد تحقیق آن قرار می گیرد و در فراغت از اغراض شخصی و خصوصی باشد که حاصل این تفکر است. نحوه ی تفکر فلسفی، عالم را بعنوان کل واحد با نظر بی طرفی می نگرد. تفکر فلسفی حقیقی از توسعه ی عالم ماسوای نفس و از هر چه متعلقات این تفکر ذهن متفکر را عظمت بخشد لذت می برد و خرسند می گردد. هرچه در این تفکر جنبه ی شخصی و خصوصی داشته و هرچه به عادات و اغراض و آمال و اهواء بشری باشد متعلق تفکر را دستخوش اعوجاج می سازد. بالنتیجه آن اتحادی را که منظور عقل است دچار اختلال می نماید. با ایجاد سد و مانعی میان ذهن و عالم خارج این گونه امور و عوامل شخصی به منزله ی زندان عقل می شود. عقل آزاد و مطلق امور را چنانکه ذات باری مشاهده می کند می بیند یعنی فارغ از زمان و مکان و اکنون و این جا بدون خوف و طعم وعاری از قید عقاید و سنن مأثور وتعصبات رایج از روی سکون وخالی از هیجان که منظور آن فقط کسب علم است علمی که از حیث فقدان جنبه ی شخصی و خلوص فکری(در حد اعلای امکان و طاقت بشری قرار داشته باشد. به همین جهت عقل آزاد علم انتزاعی وکلی را که عوارض و حوادث تاریخی درآن راه نداده بیش تر ارج می هند و از علمی که حاصل حواس و لذا بالضروره متوقف بر نظرگاه شخصی و اختصاصی فرد است. ذهنی که با آزادی و بی طرفی طرز تفکر فلسفی مأنوس شده باشد چیزی آز آن آزادی و بی طرفی را در عالم عمل و عاطفه نیز حفظ می کند و بر آمال و مقاصد خود به عنوان جزئی از کل می نگرد و خودداری آن از ابرام وسماجت نسبت به خواسته های خویش نتیجه ی آن است که آن ها را چون ذره ی بی مقدار در مقابل بقیه ی عالم می بیند که اعمال هیچ فرد واحدی در آن تأثیر ندارد. این بی طرفی که در عالم تفکر به صورت طلب حقیقت بی شائبه ظهور می کند همان خاصیت ذهنی است که در عالم عمل به عدالت تعبیر می شود و در عالم عواطف و احساسات مرادف با آن حس محبت عام است که به همه ی اهل جهان می رسد نه این فقط شامل کسانی گرد که آن ها را مقید و ممدوح تشخیص داده باشیم. پس تفکر فلسفی نه تنها متعلق افکار ما را بسط و توسعه می دهد بلکه دائره ی متعلقات اعمال و احساسات را نیز وسیع تر می سازد و ما را اهل و ساکن عالم قرار می دهد نه تابع بنده ی محصوره ای که با بقیه ی جهان در حال جنگ و خلاف ست.آزادی حقیقی انسان در همین است که اهل جهان بزرگ باشد و بدین وسیله از تحت خوف و رجاء وتنگ نظری حاصل از آن خلاصی می یابد. نتیجه گیری با توجه به مطالبی که در مورد فلسفه وجایگاه آن در میان علوم گفته شد به این پی می بریم که «فلسفه کلید معرفت حقایق اشیاست». بین ملت و مردمی که افکار فلسفی حکومت نکنند ناچار خرافات و سنن بیهوده ای جایگزین خواهد شد. وقتی که تشخیص خوب و بد و راه صحیح وباطل از راه و اصول آزاد فکری وعقلی مشخص نشود واصولاً بشرتوجهی به قوانین عقل نداشته باشد، مجبور است به رویه های معمول و آداب گذشته خود رجوع کند. اینگونه ملت ها مقلّد خوبی هستند. این جاست که جا دارد که انسان از زندگی لذت نبرد و آرزوی مرگ کند. اصولاً بشر هنگامی خود را کاملاً عاجز احساس کرده، دست و پای خود را گم می کند که نتواند بین امور رابطه ی علت و معمولی بیابد و ریشه ی بلایا و مصیبت های وارده را دریابد تا بتواند آن ها را چاره جویی کند. خاصه تا بشر عادت به فکر کردن و چاره جویی نکند، محال است استقلال و شخصیت پیدا کند. زیرا هر کس جنبه ی تعقل و ادراک را از دست بدهد حس اعتماد به نفس و استقلال خویش را نیز طبعاً از دست خواهد داد ولذا موجودی متملق بار می آید. این فلسفه است که می تواند طریق درست فکر کردن و روش تحقیق را به ما بیاموزد. من معتقدم که ماچون به علل وحقیقت مطالب نمی توانیم واقف شدیم لذا زندگی را از صورت طبیعی خارج کرده، آن را با مقیدات برای خویش دشوار کرده ایم از این رو هرگونه آسایش را که لازمه ی زندگانی بشری است از خود سلب کرده ایم. همین نداشتن افکار فلسفی و تشخیص ندادن فکر صحیح از غلط است که رخوت و سستی عجیبی تولید می کند بنابراین باید با این قبیل افکار سخت مبارزه شود. فراگیری دانش فلسفه راه مبارزه با این قبیل افکار است. زیرا فلسفه فکر را بالا برده و قدرت فکری را زیاد می کند. منابع و مأخذ 1- جواد آملی؛ رحیق مختوم- شرح حکمت متعالیه، مرکز نشر اسرا، چاپ اول، قم: 1375 ه.ش. 2- راسل، برتراند؛ مسائل فلسفه، ترجمه ی منوچهر بزرگمهر، انتشارات خوارزمی، تهران: 1352، ه.ش. 3- رضای الهی، محمود؛ دیباچه بر فلسفه ی وجود، موسسه ی مطبوعاتی علمی، 1966م. 4- صدر،سیدرضا؛ فلسفه ی آزاد، به اهتمام سیدباقر خسروشاهی، مرکز انتشارات تبلیغات اسلامی حوزه ی علمیه قم، چاپ دوم، قم: 1377 ه.ش. 5- صدر، سیدمحمدباقر؛ تئوری شناخت و جهان بینی در فلسفه ی ما، ترجمه ی سیدحسین حسینی، دفتر تحقیقات وانتشارات، زمستان1362. 6- طباطبایی، علامه سیدمحمدحسین؛ ترجمه و شرح نهایه، الحکمه، جلد1، نگارش علی شیروانی، تهران: الزهرا، چاپ ششم: 13
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد